نظرات شما عزیزان:
یاس نبوی 

ساعت16:16---17 ارديبهشت 1394
توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟
پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»
وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛
تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.
بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.
رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛
بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!
گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛
از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»
پاسخ:ممنون
فرهاد 

ساعت16:15---17 ارديبهشت 1394
یکی از روزهایی که به کوه آمده بودند، دو راس اسب آماده کردم تا اگر خواستند، اسبسواری کنند. من خودم خبره این کارم. اسب آرام را برای ایشان گذاشتم، گفتم شاید زیاد بلد نباشند، خوب نیست جلوی ما. مراعات دستشان را هم میکردم.
هنگام سوارشدن، چابکی بیشتری از من نشان داد. خیلی تند و تیز روی اسب نشست و اسب را به جلو راند. در آن منطقه کوهستانی اینگونه اسب راندن هنر میخواهد. تازه خیلی هم دقت میکرد، هیچ فشاری به اسب نیاید.
پاسخ:خیلی ممنون عالی بود
هنگام سوارشدن، چابکی بیشتری از من نشان داد. خیلی تند و تیز روی اسب نشست و اسب را به جلو راند. در آن منطقه کوهستانی اینگونه اسب راندن هنر میخواهد. تازه خیلی هم دقت میکرد، هیچ فشاری به اسب نیاید.
پاسخ:خیلی ممنون عالی بود
برچسب ها :
توسط : مائده بشیری تاریخ : سه شنبه 15 ارديبهشت 1394برچسب:, ساعت 17:42